جن ذدر خانه ی پدربزرگم
بـــــــــــتــــــــرس
ترسناک ترینها
درباره وبلاگ


سلام ب همگی من پریا هستم از داستان های ترسناک و اجنه خیلی خوشم میاد مثه ی سرگرمی میمونه برام لطفا نظر یادتون نره بوووووووس

پيوندها
سر دنده ال ای دی led
ردیاب مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بـــــــــــت










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 28
بازدید ماه : 523
بازدید کل : 13546
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
parya

آرشيو وبلاگ
بهمن 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:ترسناک,ترسناک ترینها, :: 18:15 :: نويسنده : parya
این یک واقعیت است
بیشتر وقتا به خونه پدر بزرگم میرفتم واسه اینکه حوصلم تو خونه سر نره و پدر بزرگم هم تنها بود میرفتم خونش و تو باغچه به گل و درختا میرسیدم خونه 3طبقه قدیمی و کلنگی بود و یک حیاط بزرگ هم داشت داخل حیات یه زیر زمین خیلی قدیمی بود که هر وقت میرفتم سری هم به اون زیر زمین میزدم
یه چند ماهی گذشتو پدر بزرگم دچار بیماری شد و من هم تصمیم گرفتم شبا پیشش بمونم تا یه وقت حالش بد شد بتونم ببرمش بیمارستان یه چندروزی گذشتو فوت شد من بعداز چهلمش با خوانواده تصمیم گرفتیم که بریم و اونجا زندگی کنیم واسه مدتی رفتیمو اونجا ساکن شدیم یه شب من خوابم نبرد تو اتاقی که اونجا داشتم یه بالکن بود که بالای زیرزمین قرار داشت دره بالکنو باز کردمو نشستم پشت کامپیوتر تقریبا بعداز 5 دقیقه شنیدم یکی منو از تو حیاط تقریبا با صدای بلند صدام میزنه حامد حامد من فکر میکردم خیالاتی شدم چراغو خاموش کردمو خوابیدم هنوز چیزی از خوابم نگذشته بود که باز اون صدارو شنیدم با ترس رفتم بالکن و با لحنی لرزون پرسیدم کیه اونجا ؟ جوابی نیومد رفتم اون یکی اتاق مادر اینا بیدار بودن گفتن چرا رنگت پریده؟ قضیرو گفتم گفتن چون پدر بزرگت تازه فوت شده خیالاتی شدی من هم تایید کرد حرفشونو دوباره رفتم اتاقم
از ترس دره بالکنو بستم و خوابیدم به محض اینکه خوابیدم یه سنگ خورد به شیشه بالکن و بازهم صدا اومد حامد حامد دیگه طاقتم سر اومده بود و ترسم زیاد شده بود این سری رفتم بالکنو گفتم کیه صدای خنده به گوشم اومد انگار چندنفر تو زیرزمین بودن و باهم میخندیدن شروع کردم و گفتم بسم الله الرحمن الرحیم تا اینو گفتم صدا قطع شد نه صدای خنده ای بود نه دیگه کسی منو صدا میزد فرداش رفتم پیش یکی که تو کاره جن گیریو اینا بود قضیرو بهش گفتم اون گفت جن بوده و ول کنت نیستن یه دعایی به من داد با یه سکه گفت هروقت خواستی بری حیاط یا بخوابی چه روز چه شب همرات باشن این دوتا این کارو کردمو دیگه خبری ازشون نبود تا اینکه بعداز شب ساعت 2/30 شب دره خونرو زدن رفتم پایین درو باز کردم کسی نبود درو بستم تا داشتم از پله میومدم بالا دوباره در زدن این سری رفتم درو باز کنم دیدم در نیمه بازه در صورتی که کامل بسته بودمو چفت پشتشم انداخته بودم دیگه طاقت نیاوردمو خوانوادمو بیدار کردم تا هوا روشن شه داشتیم اسباب و لوازممون رو جم میکردیم که بریم و صبح زود اساس کشی کردیمو رفتیم خونهه خودمون تا اینکه اون خونرو خریدن بعداز یه مدت رفته بودم دیدن دوستم تو همون کوچه رفتمو دیدمش تا گفتم سلام گفت خوب شد رفتین گفتم چطور؟ گفت از ساعت 11شب به بعد هرشب تو این خونه صدای حرف زدن دسته جمعیو صدای مهمونیو شستن ظرف و اینا میاد اون کسی هم که خونرو خریده ولش کرده بعد گفت یه دعا نویس اوردیم گفتیم قضیه اینه دعا نویسه گفت تو این خونه چون قدیمیه جن زندگی میکنه اگر هم صاحب این خونه خونرو خراب کنه زندگیشو سیاه میکنن کاریش نمیشه کرد .
هنوزم که هنوزه جنا دارن تو اون خونه زندگی میکنن و کسی هم نتونسته اونارو از اون خونه دور کنه.مهر شده
 
یبخدا اگه من ی همچین اتفاقایی برام بیوفته سکته ی قلبی میکنمپا در دهان


نظرات شما عزیزان:

shahrzadr
ساعت1:42---17 بهمن 1392
منم همین سکته میکنم .راستی اپــــــــــم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: